نویسنده: مسعود نادری



 
بیمارستان افشار دزفول، مثل دیگر بیمارستان های منطقه خاطرات زیادی برای گفتن دارد. ای کاش می شد در و دیوار این بیمارستان به حرف بیایند و گوشه ای از نادیده ها و ناشنیده ها را بیان کنند؛ آن وقت معنی حقیقی ایثارآشکار می شد و عشق خود را تمام عیار می کرد و هنگامی که عشق، این گونه رخ می نمود، رذالت ها و پستی ها نیز تمام عیار در برابر تو ظاهر می شدند و حقایق خودنمایی می کردند.
روزهای اول مهربود. عراق به دشت عباس و منطقه ی عین خوش حمله کرده بود و پرسنل بیمارستان افشار دزفول، شبانه روز پذیرای مجروحان جنایات دشمن بودند و صدامیان سرمست از نوشیدن خون مظلومان، به ترکتازی خود ادامه می دادند.
آن شب، بیمارستان افشار شاهد اوج مظلومیت ما بود؛ مظلومیتی که قلم و زبان، از بیان آن عاجزاست. در راهرو و بیمارستان قدم می زدم و فکر می کردم که دو نفررا دیدم که برانکاردی را گرفته بودند. به سرعت وارد شدند وقتی نگاهشان به من افتاد، در برابرم توقف کردند. قبل از اینکه حرفی بزنند، گفتم :«چی شده؟»
یکی از آنها نفس نفس زنان گفت : «دکتر! شکمش تیر خورده.»
لباس هایش پرازخون بود. چشم های خسته و کم نورش را به من دوخته بود. به اتاق عمل منتقلش کردیم و گلوله را از داخل روده هایش در آوردیم و پس از اتمام عمل جراحی، او را به اتاقش بردند. نزدیکی های غروب وارد اتاقش شدم. نگاهم به مجروح عراقی افتاد که چند روز پیش عملش کرده بودیم. روی تخت دیگر سرباز نجیب ما دراز کشیده بود. نگاهی به سِرُم و خونی که به او تزریق می شد، انداختم. با لبخندی از من تشکر کرد و با صدای آرامی گفت : «دست شما درد نکنه. خسته نباشید.»
گفتم : «الحمدلله، به خیرگذشت. راحت بخواب. من دوباره سر می زنم.»
می خواستم از اتاق عمل خارج شوم که نگاهم به مجروح عراقی افتاد.
حالش خوب بود. گفتم :«چطوری؟»
گفت : «الحمدلله، الحمدلله، شکراً!»
چقدر از طرز صحبت کردنش بدم می آمد. دست خودم هم نبود. ازاتاق خارج شدم و این بار گوشه نگاهم در وسعت نگاه آن سرباز گم شد. با احساس عجیبی اتاق را ترک کردم. ساعت 4 صبح بود که از خواب پریدم. یکی از پرستارها چنان ناگهانی وارد اتاق شد که من برای چند لحظه همه چیز را قاطی کردم.
پرستار پشت سرهم می گفت : «کُشت... کُشت...»
در حالی که سعی می کردم او را آرام کنم، پرسیدم: «چی شده ؟»
گفت : «عراقیه، سرباز را کشت!»
سر در نمی آورم. یعنی چه، مگراینجا هم جبهه است؟
گفت : «خون و سرمش را کشیده و خفه اش کرده!»
وارد اتاق شدیم. مجروح عراقی بالای تختش چمپاتمه زده بود و مثل سگ به من خیره نگاه می کرد. بالای سر سرباز رفتم. لوله های سرم و خون روی زمین افتاده بودند. صورت سرباز سیاه شد و چشم هایش به سقف خیره مانده بود. به طرف عراقی رفتم و یقه اش را گرفتم و فریاد زدم :«بی شرف، چرا کشتیش؟»
او که می لرزید، سرش را برگرداند. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
مجروح سوم(2)
«نجمی» تازه از خط برگشته بود و چند تا از بچه های مجروح را با خود آورده بود. می گفتند رسته نجیمی رسته ی زیرآتش است! چون کارش این بود که هر جا مجروحی زیر خمپاره گیر می کرد و کسی نمی تواست او را عقب بیاورد، نجمی این کار را به عهده می گرفت. از دیگر کارهای نجمی این بود که لباس شهدا را جمع می کرد، می شست و برای خانوده شان می فرستاد. با دیدن نجمی به سرعت مجروحان را به داخل اورژانس بردیم و پزشکان دست به کار شدند. یکی از زخمی ها طوری ترکش خورده بود که روده هایش بیرون ریخته بود، ولی کاملاً به هوش بود و حرف می زد. خانم دکتر کیهانی هر چه کرد، نتوانست زخم او را ببندد، ملحفه ای روی آن قسمت گذاشت و آن را بست. در همین حال خواسته ای که مجروح از خانم دکتر داشت، این بود که : «خانم، به من نرسید؛ برادران دیگر مهمتر هستند.» ولی واقعیت این بود که حال او از همه وخیم تر بود.
خانم دکتر با مهربانی گفت :«چشم؛ به آنها هم می رسیم. پزشک ها دارند به آنها می رسند. خیال شما راحت باشد.»
دکتر خیلی سریع دستور داد تا مجروح را به بیمارستان منتقل کنند، اما او در راه شهید شد.
یکی دیگراز مجروحان، برادری بود که پاهایش را از دست داده بود. وقتی روی برانکارد خوابیده بود، مرتب می گفت : «خواهرم، پایم درد می کند، بگذارید جمعشان کنم.»
یکی از خواهرها بدون مقدمه گفت : «برادر، شما پاهایتان به سختی آسیب دیده و نباید آنها را تکان دهید.»
مجروح گفت : «اگر پاهایم از بین رفته اند، بگویید؛ این که چیزی نیست. اگر دو دستم را هم بدهم، با زبانی که دارم، اسلام را ترویج خواهم کرد!»
مجروح سوم، سربازی بود که وقتی نگاهش به ما افتاد، گفت : «خواهرها ما از روی شما خجالت می کشیم.»
خانم دکتر کیهانی گفت :«نه برادر، ماهمه داریم به وظیفه مان عمل می کنیم، این ما هستیم که باید از شما خجالت بکشیم نه شما.»
او که ازاین حرف خانم دکتر تعجب کرده بود، گفت : «آخه شما اینجا ایستاده اید، گلوله توپ کنار پایتان منفجر می شود، آن وقت از ما خجالت می کشید؟»
شهادت گروهبان دوم باقری و دو نفر سرباز (3)
گاهی اوقات در خط پدافندی اتفاقاتی روی می داد و حادثه ای ایجاد می شد که واقعاًً متأثر می شدیم. مثلاً قبل از تغییر مکان به خط پدافندی جدید ـ حدود 26 یا 27 دی ماه ـ یک گلوله دشمن، احتمالاً خمپاره 120 م م ـ مثل صدها گلوله ای که هر روز پرتاب می شد ـ روی یکی از سنگرهای احداث شده در پشت خاکریز فرود آمد و منفجر شد. سنگر متعلق به گروهبان دوم پیمانی باقری، فرمانده یکی از گروه های گروهان دوم بود. من که حدود 25 متر با محل انفجار فاصله داشتم به حالت دو به طرف سنگر رفتم، دیدم دراثرانفجار قسمت جلوی سنگر تخریب شده و نیمی از بدن شهید باقری که جوان رشیدی بود، در زیر تراورس ها و خاک های روی سنگر باقی مانده بود، با تمام توان دو دست او را گرفتم که از زیر خاک بیرون بیاورم اما نتوانستم. بی جان و بی هوش بود. تراورس ها و خاک های روی سنگر طوری روی پاها و کمر او قرار داشت که بدن شهید لابه لای آنها گیر کرده بود. با کمک دو نفراز سربازان، تراورس ها کنار زده و پیکرشهید را خارج کردیم. رمقی در بدن نداشت و لحظاتی بعد شیرینی فیض شهادت در چهره تابناکش نمایان شد. این شهید، تازه ازدواج کرده بود و هنوزحلقه دامادی که از حدود دو ماه پیش در انگشت داشت، برق تازگی می زد.
پس از جا به جا کردن بقیه تراورس ها و خاک ها مشاهده شد، دو نفر از سربازان هم سنگر شهید باقری هم در داخل سنگر شهید شده اند و چون انفجار در داخل سنگر ایجاد شده بود جنازه آن دو نفر، مثل زغال، سیاه شده بود. پیکرهای مطهر به معراج شهدا انتقال یافت. همه نیروهای گردان تا مدت ها از آن ضایعه متأثر بودند.

پی نوشت ها :

1. معصومی، سید امیر، بالین نور، ص 37-35؛ دکتر کرامت یوسفیان، جراح بیمارستان شهدای تهران.
2. همان مدرک، ص 56-55؛ پروانه شجاعی زاده، امدادگر.
3. شاهین راد، فرض الله، گردان 144 در نبرد آبادان، ص 192-191.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386